محل تبلیغات شما

 

کشیش که علاقه ی زیادی به کتابهای قدیمی دارد طی یک اتفاقی یک کتاب بسیار قدیمی بدست می آورد.

مطالب این کتاب که مربوط به قرن ها پیش است بسیار او را درگیر خود می کند.

با این کشیش همراه شوید.

 

قسمتی از متن کتاب:

کشیش روی صندلی لهستانی نشست و گفت: "از سر و وضع این خانه پیداست که تنها زندگی می کنی، هرچند اگر زنی هم داشتی، حاضر نبود با تو در اینجا زندگی کند".

جرج خندید و گفت: "آفرین پدر درست زدی به خال! چون زنم ماه هاست که ترکم کرده رفته خانه اقوامش، می گفت کتاب ها هووی او هستند، بنابراین مرا با همسرانم دراین حرمسرا تنها گذاشت و رفت".

بعد انگشت دستهایش را در هم گره زد و گفت: "از این حرفها بگذریم. چند روز پیش که از مسکو زنگ زدی و گفتی یک کتاب قدیمی پیدا کرده ای کنجکاو بودم آن را ببینم."

***

 

قسمتی دیگر از متن کتاب:

سرگئی گفت: " من اما پدر، دوستان مسلمان بسیاری دارم، آنقدر که شما را شیفته علی می بینم، آن ها را ندیده ام، چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می کند و شیفته علی می شود، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند؟"

کشیش کفت: "ممکن است من تورا که پسرم هستی نشناسم یا تو که مرا پدرت هستم نشناسی،  همانگونه که بسیای از مسیحیان مسیح را نمی شناسند، برای همین است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا بیش از آبشخور دینشان بها بدهی"

 

 

آسمان شیشه ای نیست

ناقوس ها به صدا درمی آیند

کتاب ,علی ,ها ,کند ,یک ,کشیش ,و گفت ,از علی ,از متن ,متن کتاب ,یک کتاب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هنرستان شاد بصیرت